طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

طاهایی

طاها همین طوری

سلاممممممممممممممممممممممممممممممم من با یه تاخیر دوباره اومدم. هواپیمای طاهایی به قول خودم آپاتا هفته ای چند روز میاد پیشم، بقیه روزها مسافر می بره و اینجا نیست. اون ساعت هایی که میاد پیش طاهایی حسابی باهاش سرگرمم. اینم وقتی که از حموم اومدم بیرون و ماشین به دستم. چه تمیز و خوشگل شدم بابایی. دستت درد نکنه که منو حموم می بری. شبها هم میرم دندون هام رو مسواک یا به قول خودم مسداک می زنم. بعدم میام به بابایی و مامانی نشون میدم که چقدر تمیز و خوشبو شده دهنم. اینم همین الان یهویی. وقتی از صبح تا نه شب اصلا نخوابیده بودم و دیگه یهو بیهوش شدم. مامانی فقط برام سه بار شعر یه روز یه آقا خرگوشه خووند و ...
31 تير 1394

پسرمون دو ساله شده

طاها جون تولدت مبارک باشه تو قشنگ ترین و بهترین هدیه خدا به ما هستی. با تمام وجود دوستت داریم. پسر ما دو ساله شده و یه مهمونی کوچولو براش گرفتیم. امسال مامانی یه نیت داشت که به بچه های سرطانی کمک کنه و تولد مختصر بگیره. به جاش پولش رو بدیم به بچه هایی که واقعا به کمکون نیاز دارن. خدا همه بچه ها رو سالم نگه داره و اونایی که مریضن شفا بده.انشاءاله وقتی لبخند می زنی دنیا رو بهمون میدی. تو تمام قلب مامان و بابا رو واسه خودت کردی. لحظه لحظه بزرگ شدنت رو با عشق دنبال می کنیم. همیشه سالم و خوشحال باشی انشاءاله امسال تولد طاهایی و بابایی رو توی یه روز گرفتیم. اینم کادوهامون بعلاوه وجه نقد که تو عکس نیست. از همه ...
23 خرداد 1394

عزیز دل مامان و بابا دو ساله شد

كاش ميتوانستم آسمان شهر را به افتخارت ستاره باران كنم ، كاش مي توانستم ماه را ميهمان امشبت كنم ، كاش مي توانستم بر سر راهت دريايي از گل نشانم و هوايت را پر از بوي عشق كنم ! كاش ميشد دستانت را بگيرم و با هم به سوي زيبايها پرواز كنيم . هر چه عشق است به پايت بريزم ، هر چه غم است از زندگيت پاك كنم و هر چه زشتي است از روزگارت محو   کودکم آرام آرام قد می کشد و من در سایه امن صداقت ناب کودکانه اش بزرگ می شوم... او می رقصد و من آرام آرام نوای کودکانه اش را زمزمه می کنم... او می خندد و من از شوق ِ حضورش اشک می ریزم... او آرام در آغوشم آرام می گيرد و من تا صبح از آرامشش آرام می شوم... او پرواز می کند و من ...
10 خرداد 1394

سفر به شمال قبل از تولد دو سالگی

سوم خرداد 94 بود صبح که با ماشین همراه مامانی و بابایی عازم محمود آباد شمال شدیم. صبح زود راه افتادیم و صبحونه نون و آش خوردیم. تو این سفر برعکس من زیاد نخوابیدم و در ضمن تو صندلی خودم هم ننشستم. مامانی با من عقب نشسته بود. از جاده چالوس رفتیم. وای چقدر پیچ داشت من سرم داشت گیج می رفت و یه کارهایی کردم که نگم بهتره. اینجا اصفهان هست. ناهار خوردیم و بابایی مشغول عوض کردن پوشک من. عکس از بالا تنه گرفته شده. تو این سفر سه تا اسباب بازی هم گرفتم. هر تیکه راه یه دونه. اینی که دستم هست یکیش هست. اینجا در حال کشف مورچه ها بودم.   اینا هم عکسای محمود آباده خیلی قشنگ بود. کنار ساحل، فضای سبز عالی....
9 خرداد 1394

شیطون بلا شدی پسر

تعطیلی آخر هفته شد و طاهایی حسابی شیطنت کرد. این البته خلاصه ای از کارهای آخر هفته اش بود. طاهایی دیگه کلا فقط خودش دوست داره قاشق دست بگیره و تنهای تنها غذا بخوره. مامانی براش سوپ درست کرده و گذاشته راحت راحت بشینه بخوره. البته طاهایی خیلی اصرار داشت که اون خرس های رو سفره زیر پاش هم از سوپ بخورن. بخاطر همین یه سری از قاشق ها رو به اونا تعارف کرده نه اینکه ریخته باشه رو سفره ها...... فردا صبحش چون به دایی نیما قول داده بودیم که ظهر برات پیتزا می پزیم همراه با مامانی رفتیم خونه مامان جون. مامانی صبح خمیر پیتزا رو آماده کرد گذاشتیم تو ساک چرخدار و من هم عین مردها برای مامان تا در خونه مامان جون آوردم. ببینید چه غیرتی داشتم که ...
26 ارديبهشت 1394

یه ماه مونده به دو سالگی

یه ماه مونده که طاهایی بشه به سلامتی دو ساله. پسرمون بزرگ شده، آقا شده حسابی ماشاءاله نماز رو کامل شکلش رو در میاره. مخصوصا با پدر جون خیلی قشنگ نماز می خونه. دستاش هم همچین میاره بالا برای قنوت که خدا قشنگ صداش رو بشنوه. وقتی بابایی می خواد نماز بخونه یا رو کولش هست یا کامل تو سجاده بابایی دراز کشیده. مامان جون هم بهش صلوات یاد داده. اینم یه نمایی از پهن کردن سجاده طاهایی طاها تو خونه کفش های نو پوشیده که مامانی فعلا براش نگه داشته برای پاییز سواری روی اسکی فضایی هم خیلی دوست داره.  بدون شرح............ دیشب وقتی خواب بودم مامانی ازم عکس گرفته. داشتم خواب ستاره ها رو می دیدم. برای روز ...
13 ارديبهشت 1394

نوروز 1394

عید شما مبارک طاهایی دومین نوروز رو سپری کرد. همین الان بگم که عکسهای هفت سین رو بعد براتون می ذارم. قبل از شروع سال جدید با بابایی و مامانی رفتم خیابون چقدر ماهی  البته به زبون خودم مایی و سبزه دیدم. لحظه تحویل سال من لالا بودم. آخه سال تحویلی دو شب بود. لباس نوهام رو پوشیدم  و خیلی عید دیدنی رفتم. هر جا هم که می رفتم اول محل شکلات ها رو شناسایی می کردم. حسابی هم عیدی گرفتم. خدا بده برکت. مغازه دایی نیما هم رفتم و اول مستقیم سراغ پیچ و انبردستی. می خواستم کمک بدما فکر بد نکنید. وقتی تو راه عید دیدنی بودم یهو خوابم برد. اینم نمایی از بازی کردن من با ماشین و البته لباس هام. نگ...
16 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طاهایی می باشد