طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

طاهایی

ماه پنجم زندگي من

وقتي از حموم اومده بودم بيرون عين لبو قرمز. واي كه چقدر آب بازي دوست دارم رفته بودم پارك دنبال گنجشك ها مي گشتم كجا هستن اينا اينا عروسك هاي بچگي مامانم هست. منم بين اونا گم شدم. منم شدم عروسك مامان قربون خنده هات بشه اين كلاه رو ماماني برام بافته آخ جووووووووووون ددر ديگه دارم ياد مي گيرم يه جا رو بگيرم وايسم به به خوردم از بس شيطنت كردم رو روروك خوابم برده سه تار بابايييييييييي ماماني منو شبيه دخترا كرده مي خوام با چادر ماماني نماز بخونم ...
26 خرداد 1393

ماه چهارم زندگي من

با مامان بابام رفتم پارك و تازه دارم ياد مي گيرم چطور شير با شيشه بخورم. من پسر خوبي هستما اما محض احتياط ماماني بخاطر اينكه آب پاشي نكنم جام رو زير پام زيرانداز گذاشته اولين باريه كه سوار روروك شدم. بخاطر اينكه شيطنت مي كنم بابايي اومده فرمون روروك رو برام با پوشك نرمش كرده پام هم به زمين مي رسه   اين عروسك مامان هستااااااااا مامانم داشت نماز مي خوند منم نگاهش مي كردم و تو دلم دعا ديگه كم كم گشت و گذار با كالسكه شروع شده از بس آب دهنم سرازيره ماماني برام پيش بند بسته اما انگار جواب نميده خرگوش دو تا گوشات كو ...
26 خرداد 1393

ماه سوم زندگي من

اولين باري كه سوار هواپيما شدم. داشتم از شيراز مي رفتم خونمون تهران. شب بود. بغل مامانم هستم. از پنجره دارم بيرون رو نگاه مي كنم.     از بس موهام بلند بود رفتم آرايشگاه، البته آرايشگاه زنانه خانم دكتر تو بيمارستان گفت كه منو ببرن آرايشگاه اما من ديرتر بردن   كلاً بعد از حموم خوشحالم. آخ جون ماساژژژژژژژژژژ بابايي   ياد گرفتم تكيه بدم بشينم اينم گهوارم كه برام خريدن تكونم ميدن كه لالا كنم ...
26 خرداد 1393

ماه دوم زندگي من

به اين مي گن نگاه مردونه. بزرگ شدم ديگه واي چه حالي ميده اين طوري لم دادن. كو شلوارمممممممممممممم واي چه بابايي مهربوني اين لباس رو ماماني برام از هايپراستار تهران خريد. چقدر دوسش دارم. چرا صورتم قرمز شده من كه پستونك خور نيستم اما فقط به خاطر شما كه ببينيد حاضر شدم دهنم كنم كه عكس بگيريد. چرا هيچي از سوراخش نمياد كه بخورم بابايي هميشه بعد از حموم منو مشت و مال ميده. حالا هم داره رو پا منو مي خوابونه ...
26 خرداد 1393

ماه اول زندگي من

واي چه حالي ميده رو تخت آدم بزرگا خوابيدن. همش مي توني توش بچرخي. اين از كارهاي بابايي هست كه منو اينجا خوابونده   از بس پسر زرنگي بودم از همون روزهاي اول مي تونستم گردنم رو چند لحظه نگه دارم. البته فكر كنم گرميم شده بود چون چند تا جوش لپ كوچولوم زده ...
26 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طاهایی می باشد