طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

طاهایی

سفر به شمال قبل از تولد دو سالگی

سوم خرداد 94 بود صبح که با ماشین همراه مامانی و بابایی عازم محمود آباد شمال شدیم. صبح زود راه افتادیم و صبحونه نون و آش خوردیم. تو این سفر برعکس من زیاد نخوابیدم و در ضمن تو صندلی خودم هم ننشستم. مامانی با من عقب نشسته بود. از جاده چالوس رفتیم. وای چقدر پیچ داشت من سرم داشت گیج می رفت و یه کارهایی کردم که نگم بهتره. اینجا اصفهان هست. ناهار خوردیم و بابایی مشغول عوض کردن پوشک من. عکس از بالا تنه گرفته شده. تو این سفر سه تا اسباب بازی هم گرفتم. هر تیکه راه یه دونه. اینی که دستم هست یکیش هست. اینجا در حال کشف مورچه ها بودم.   اینا هم عکسای محمود آباده خیلی قشنگ بود. کنار ساحل، فضای سبز عالی....
9 خرداد 1394

شیطون بلا شدی پسر

تعطیلی آخر هفته شد و طاهایی حسابی شیطنت کرد. این البته خلاصه ای از کارهای آخر هفته اش بود. طاهایی دیگه کلا فقط خودش دوست داره قاشق دست بگیره و تنهای تنها غذا بخوره. مامانی براش سوپ درست کرده و گذاشته راحت راحت بشینه بخوره. البته طاهایی خیلی اصرار داشت که اون خرس های رو سفره زیر پاش هم از سوپ بخورن. بخاطر همین یه سری از قاشق ها رو به اونا تعارف کرده نه اینکه ریخته باشه رو سفره ها...... فردا صبحش چون به دایی نیما قول داده بودیم که ظهر برات پیتزا می پزیم همراه با مامانی رفتیم خونه مامان جون. مامانی صبح خمیر پیتزا رو آماده کرد گذاشتیم تو ساک چرخدار و من هم عین مردها برای مامان تا در خونه مامان جون آوردم. ببینید چه غیرتی داشتم که ...
26 ارديبهشت 1394

یه ماه مونده به دو سالگی

یه ماه مونده که طاهایی بشه به سلامتی دو ساله. پسرمون بزرگ شده، آقا شده حسابی ماشاءاله نماز رو کامل شکلش رو در میاره. مخصوصا با پدر جون خیلی قشنگ نماز می خونه. دستاش هم همچین میاره بالا برای قنوت که خدا قشنگ صداش رو بشنوه. وقتی بابایی می خواد نماز بخونه یا رو کولش هست یا کامل تو سجاده بابایی دراز کشیده. مامان جون هم بهش صلوات یاد داده. اینم یه نمایی از پهن کردن سجاده طاهایی طاها تو خونه کفش های نو پوشیده که مامانی فعلا براش نگه داشته برای پاییز سواری روی اسکی فضایی هم خیلی دوست داره.  بدون شرح............ دیشب وقتی خواب بودم مامانی ازم عکس گرفته. داشتم خواب ستاره ها رو می دیدم. برای روز ...
13 ارديبهشت 1394

نوروز 1394

عید شما مبارک طاهایی دومین نوروز رو سپری کرد. همین الان بگم که عکسهای هفت سین رو بعد براتون می ذارم. قبل از شروع سال جدید با بابایی و مامانی رفتم خیابون چقدر ماهی  البته به زبون خودم مایی و سبزه دیدم. لحظه تحویل سال من لالا بودم. آخه سال تحویلی دو شب بود. لباس نوهام رو پوشیدم  و خیلی عید دیدنی رفتم. هر جا هم که می رفتم اول محل شکلات ها رو شناسایی می کردم. حسابی هم عیدی گرفتم. خدا بده برکت. مغازه دایی نیما هم رفتم و اول مستقیم سراغ پیچ و انبردستی. می خواستم کمک بدما فکر بد نکنید. وقتی تو راه عید دیدنی بودم یهو خوابم برد. اینم نمایی از بازی کردن من با ماشین و البته لباس هام. نگ...
16 فروردين 1394

یه روز تعطیل و دریاچه نمک

جمعه همراه با پدرجون و مادر جون و عمو و عمه اینا همگی رفتیم مهارلو، دریاچه نمک. البته رفتیم لای درخت ها نشستیم. بابایی برامون جوجه کباب درست کرد. اونجا اسب داشت، گوسفند و هاپو همه ماجرا یه طرف آخرش که هندونه خوردیم یه طرف. قشنگ در حد تیم ملی کثیف کاری. دیگه مامانی هیچی نگفت. یه ضربی هم اونجا من زدم که مامانی البته ازم فیلم هم گرفت. اینم پسر عمه ام آبتین ...
25 اسفند 1393

کارهای طاها در پایان سال 1393

- شیطنت و کنجکاوی به حدی رسیده که واسه یخچال و گاز مامان بزرگ قفل خریدن. کابینت ها چون خرجش خیلی می زد بالا با پارچه دسته هاش رو بستن. - کتاب پرندگان رو خیلی دوست داره چون پُر عکس جوجو هست و یه عکس ماه که علاقه زیادی به ماه داره. - کماکان برای لباس پوشیدن برنامه داریم چون کلاً دوست نداره لباس بپوشه - تبلت رو چند روزه جمع کردیم و فیلم هاش رو با فلش رو تلویزیون بهش نشون میدیم و وقتی سراغ تبلت رو می گیره به قول خودش پو؟ می گیم رفته مسافرت. - بهش می گیم چند سالته؟ می گه یک دو. از یک تا ده به جز سه و چهار و پنج بقیه رو خودش می گه. - عاشق ماست هست و کباب خور حرفه ای - تو رنگ ها به آبی می گه آبا - نخ دندون که قشنگ می گه ن...
16 اسفند 1393

طاها و ماشین بازی

بابایی یهو تصمیم گرفت که ما رو ببره شهربازی و البته بعدش خرید مامانی. رفتیم آی حالی داد اما بابایی گفته که سری بعد با من میاد فقط بازی مامانی هم خودش بره خرید رو انواع ماشین ها نشستم. دنده عوض کردم حالی میدادا. جای همه بچه ها خالی ...
16 اسفند 1393

طاها و خونه چادری جدیدش

بابایی برام تو خونه چادری پتو و بالشت گذاشت که مثلا من یه موقع بخوابم . البته عمرا بابایی واسه طاها گلی یه خونه چادری خریده. طاهایی هم مامانی می برد تو خونه اش و می گفت همین جا بشین. خلاصه همه باید بریم تو خونه طاهایی. دو تو لباس نو هم واسه عید بابایی براش خریده که هنوز نشونتون نمیدم. ...
29 بهمن 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طاهایی می باشد