طاهاطاها، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

طاهایی

ماه چهارم زندگي من

با مامان بابام رفتم پارك و تازه دارم ياد مي گيرم چطور شير با شيشه بخورم. من پسر خوبي هستما اما محض احتياط ماماني بخاطر اينكه آب پاشي نكنم جام رو زير پام زيرانداز گذاشته اولين باريه كه سوار روروك شدم. بخاطر اينكه شيطنت مي كنم بابايي اومده فرمون روروك رو برام با پوشك نرمش كرده پام هم به زمين مي رسه   اين عروسك مامان هستااااااااا مامانم داشت نماز مي خوند منم نگاهش مي كردم و تو دلم دعا ديگه كم كم گشت و گذار با كالسكه شروع شده از بس آب دهنم سرازيره ماماني برام پيش بند بسته اما انگار جواب نميده خرگوش دو تا گوشات كو ...
26 خرداد 1393

ماه سوم زندگي من

اولين باري كه سوار هواپيما شدم. داشتم از شيراز مي رفتم خونمون تهران. شب بود. بغل مامانم هستم. از پنجره دارم بيرون رو نگاه مي كنم.     از بس موهام بلند بود رفتم آرايشگاه، البته آرايشگاه زنانه خانم دكتر تو بيمارستان گفت كه منو ببرن آرايشگاه اما من ديرتر بردن   كلاً بعد از حموم خوشحالم. آخ جون ماساژژژژژژژژژژ بابايي   ياد گرفتم تكيه بدم بشينم اينم گهوارم كه برام خريدن تكونم ميدن كه لالا كنم ...
26 خرداد 1393

ماه دوم زندگي من

به اين مي گن نگاه مردونه. بزرگ شدم ديگه واي چه حالي ميده اين طوري لم دادن. كو شلوارمممممممممممممم واي چه بابايي مهربوني اين لباس رو ماماني برام از هايپراستار تهران خريد. چقدر دوسش دارم. چرا صورتم قرمز شده من كه پستونك خور نيستم اما فقط به خاطر شما كه ببينيد حاضر شدم دهنم كنم كه عكس بگيريد. چرا هيچي از سوراخش نمياد كه بخورم بابايي هميشه بعد از حموم منو مشت و مال ميده. حالا هم داره رو پا منو مي خوابونه ...
26 خرداد 1393

ماه اول زندگي من

واي چه حالي ميده رو تخت آدم بزرگا خوابيدن. همش مي توني توش بچرخي. اين از كارهاي بابايي هست كه منو اينجا خوابونده   از بس پسر زرنگي بودم از همون روزهاي اول مي تونستم گردنم رو چند لحظه نگه دارم. البته فكر كنم گرميم شده بود چون چند تا جوش لپ كوچولوم زده ...
26 خرداد 1393

تولد بابايي و ده روزگي من

امروز تولد بابايي ماماني اون موقع كه من تو شكمش بودم باهام هماهنگ كرد رفتيم واسه بابايي يه كيف پول خريديم. البته يه كارت هديه هم توش گذاشتيم. خلاصه كيك و تولد البته من يه كم خواب بودم اما كامل در جشن حضور داشتم. واي جاتون خالي عجب كيكي بود ...
24 خرداد 1393

روزي كه من اومدم

صبح ساعت هفت و ربع همگي با هم رفتيم بيمارستان پيامبران. بازم هر چي صبر كردن من نيومدم تا اينكه بالاخره خانم دكتر دست به كار شد. من ساعت 9 صبح 10 خرداد 1392 در تهران چشمم به اين دنيا باز شد. واي چه جاي شلوغي. بابايي كلي ازم عكس گرفت. نمي دونم وقتي اولين بار منو ديد چه حالي داشت ...
24 خرداد 1393

روزهاي انتظار

نمي دونيد چقدر جام راحته براي خودم مي چرخم، وول مي خورم اما پسر خيلي خوبي هستم. دوست دارم زودتر مامان بابام رو ببينم. آخه بابايي برام سه تار مي زنه. ماماني برام لالايي مي خونه. خانم دكتر تو سونو گرافي مي گفت سرم بزرگه. احتمالا به دايي نيما رفتم خانم دكترم كه خيلي خوبه گفت من از 28 ارديبهشت تا 10 خرداد به دنيا ميام اما نمي دونم چرا دوست دارم اينجا بمونم.   ...
24 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به طاهایی می باشد